-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 13 تیرماه سال 1389 17:07
داشتم فکر میکردم که امکانش هست با پوشیدن لباس های ساده، مثل 80 درصد مردم به خودم کمک بکنم. شاید این ایده الیست بودنم رو تحت شعاع قرار بده. و کمتر به خودم فکر کنم و قبول اینکه من هم یکی هستم از میلیاردها برام درونی تر بشه. و فراخیم رو کمی بهبود بده. شایدم دقیقا برعکس و کسی که روش و استیل خاص خودش رو داره تو لباس پوشیدن...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 12 تیرماه سال 1389 01:26
حس عجیبی دارم. انگار دارم خودمو گول میزنم. گرچه امروز حس خیلی خوبی داشتم از کارم. حس بعد از مستی رو دارم. که میدونی که هر چی خوش بودی از خم بوده. و یه جورایی دور زدن قضیه برا من محسوب میشه. من که بوی حال به هم زن ایده آل هام از حتی ماهیتابه هپی کالم هم میاد. نه اینکه مست نبودم امشب ولی هر کار میکنم نمیتونم فاکتور سن...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 10 تیرماه سال 1389 18:26
رفتم و چند مشت گیلاس از درخت جلو خونه چیدم. پیرهن جین آبی کمرنگی تنم و به خانوم رهگذر مهربون لبخند زدم. میخوام منصف باشم و وقتی "لیلا" سرک میکشه ببینمش. و البته منصف باشم و بگم که یه مقدار از پیداشدن "دخترک" به خاطره اینه که از اون شرکته زنگ زدن گفتن فردا برم دوباره! و همینطور بگم که متاسفانه...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 10 تیرماه سال 1389 13:55
شاید یه مشکل مهم اینه که هر چی پیش میاد قبول میکنم. و درست جایی که باید تلاش کنم که موقعیتم رو بشناسم خوش باوری و یه تصویر قشنگ خیالی رو ترجیح میدم. و حقیقتش رو بخوای این موقعیت که الان سایه اش رو تمام زندگی ام افتاده قبلا انقدر جدی نبود و من هم انقدر جدی نمیگرفتمش. و حالا ده سال گذشته. ده سال... حداقل. و من بعضی وقتا...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 9 تیرماه سال 1389 00:46
متضاد تنهایی چیه؟ منظورم مثل نور و تاریکی، سرما و گرما و خواب و بیداریه. خوب امشب داشتم کتاب کافکا در ساحل رو میخوندم و به نظر موراکامی اعتماد متضاد تنهاییه. به نظر من جالبه.
-
لیلا هستم، یک مسافر.
چهارشنبه 2 تیرماه سال 1389 17:59
وقتی میفهمم که دوستام سیگاری میکشن کاملا پیشم عدم رسمیت پیدا میکنن. حداقل برا یک روز از چشمم میفتن. یا سعی میکنم که اون بخش از وجودشون رو برا خودم حذف کنم. و خیلی هم بیرحمانه این کار رو میکنم. اما میخوام همین امروز بگم استاپ! خودم یکی از بدترین انواع اعتیاد گریبانم رو گرفته و مثل خوره داره وقت، شادابی و خودم رو ازم...
-
بخندم یا بگریم؟ آلیس با من است.
سهشنبه 1 تیرماه سال 1389 19:57
فکر میکنم به برگشت. بعد به سقف بالای سرم نگاه میکنم. به آفتاب کم سوی ساعت هشت و نیم عصر. به چهره حندان و مهربونی که یه کم دیگه پیداش میشه. و به خودم میگم دارم چی کار میکنم. ولی عجیبه و خیلی دشوار که بتونی خودت رو پیدا کنی از لابه لای اینهمه صورت و صوت ناشناس. داستان مورد علاقه ام آلیس در سرزمین عجایب بوده. اما هیج وقت...
-
There is a McDonald's for Everyone
دوشنبه 31 خردادماه سال 1389 20:13
جایی که کپی کاری رو اسمشو میذارن الهام و کلی آدم منتظر بیرون آمدن ترانسفورمر هشت هستن که ترسناک نیست. اگر سه نفر مثل فدریکو فلینی وجود عینی داشتن اون میتونست خیلی ما رو بِگُرخونه.
-
خفتن، خفتن، و شاید خواب دیدن...
شنبه 29 خردادماه سال 1389 10:09
لحظه ای هست بین خواب و هشیاری که چشمها بازن اما نمیدونی کجا ایستادی. که خیلی شیرینه. و بعد چشم بر هم میزنی و ساعت نه و نیمه. باز هم دیر شده. با طعم توت فرنگی گندیده. و وقتی حتی جایی نیست که برای رسیدن بهش جورابهایت را با عجله و لنگه به لنگه بپوشی. جوراب های لنگه به لنگه بوی امید میدن.
-
شروع میکردم به نام خدا!
جمعه 28 خردادماه سال 1389 22:31
هیچ چیز اون طوری که امید داشتیم و فکر میکردیم شایسته ست پیش نرفت. اون هایی که زود رفتن، اونایی که جدا شدن و اونایی که تنهان. و خورشید که میخواد طوفانی به پا کنه بیا و بیین. انگار که دیگه فرقی هم میکنه و انگار که میشه بیشتر از این آتش بگریم یا بگرییم. البته که میشه بیشتر از اینها فرسوده شد. حالا وقتیه که هیچ چیز...