There is a McDonald's for Everyone

جایی که کپی کاری رو اسمشو میذارن الهام و کلی آدم منتظر بیرون آمدن ترانسفورمر هشت هستن که ترسناک نیست. اگر سه نفر مثل فدریکو فلینی وجود عینی داشتن اون میتونست خیلی ما رو بِگُرخونه. 

خفتن، خفتن، و شاید خواب دیدن...

لحظه ای هست بین خواب و  هشیاری که چشمها بازن اما نمیدونی کجا ایستادی. که خیلی شیرینه. و بعد چشم بر هم میزنی و ساعت نه و نیمه. باز هم دیر شده. با طعم توت فرنگی گندیده.

و  وقتی حتی جایی نیست که برای رسیدن بهش جورابهایت را با عجله و لنگه به لنگه بپوشی. جوراب های لنگه به لنگه بوی امید میدن.

شروع میکردم به نام خدا!

هیچ چیز اون طوری که امید داشتیم و فکر میکردیم شایسته ست پیش نرفت. اون هایی که زود رفتن، اونایی که جدا شدن و اونایی که تنهان. و خورشید که میخواد طوفانی به پا کنه بیا و بیین. انگار که دیگه فرقی هم میکنه و انگار که میشه بیشتر از این آتش بگریم یا بگرییم. البته که میشه بیشتر از اینها فرسوده شد.

حالا وقتیه که هیچ چیز نمیدونم. نظری ندارم. فکر نمیکنم. و با یک ماسک اکسیژن بزرگ روز به روز و شب به شب فرو تر میرم تو اقیانوس تاریک و سرد.

حالا وقتیه که زمان گمشده، چهره ام آشنا نیست و دوستانم... دوستانم... ای کاش آدمی دوستانش را مثل بنفشه ها در جعبه های خاکی یک روز میتوانست همراه خویشتن ببرد هرکجا که خواست.

همه چی تموم شده آیا؟