جایی که کپی کاری رو اسمشو میذارن الهام و کلی آدم منتظر بیرون آمدن ترانسفورمر هشت هستن که ترسناک نیست. اگر سه نفر مثل فدریکو فلینی وجود عینی داشتن اون میتونست خیلی ما رو بِگُرخونه.
لحظه ای هست بین خواب و هشیاری که چشمها بازن اما نمیدونی کجا ایستادی. که خیلی شیرینه. و بعد چشم بر هم میزنی و ساعت نه و نیمه. باز هم دیر شده. با طعم توت فرنگی گندیده.
و وقتی حتی جایی نیست که برای رسیدن بهش جورابهایت را با عجله و لنگه به لنگه بپوشی. جوراب های لنگه به لنگه بوی امید میدن.
هیچ چیز اون طوری که امید داشتیم و فکر میکردیم شایسته ست پیش نرفت. اون هایی که زود رفتن، اونایی که جدا شدن و اونایی که تنهان. و خورشید که میخواد طوفانی به پا کنه بیا و بیین. انگار که دیگه فرقی هم میکنه و انگار که میشه بیشتر از این آتش بگریم یا بگرییم. البته که میشه بیشتر از اینها فرسوده شد.
حالا وقتیه که هیچ چیز نمیدونم. نظری ندارم. فکر نمیکنم. و با یک ماسک اکسیژن بزرگ روز به روز و شب به شب فرو تر میرم تو اقیانوس تاریک و سرد.
حالا وقتیه که زمان گمشده، چهره ام آشنا نیست و دوستانم... دوستانم... ای کاش آدمی دوستانش را مثل بنفشه ها در جعبه های خاکی یک روز میتوانست همراه خویشتن ببرد هرکجا که خواست.
همه چی تموم شده آیا؟