وقتی میفهمم که دوستام سیگاری میکشن کاملا پیشم عدم رسمیت پیدا میکنن. حداقل برا یک روز از چشمم میفتن. یا سعی میکنم که اون بخش از وجودشون رو برا خودم حذف کنم. و خیلی هم بیرحمانه این کار رو میکنم. اما میخوام همین امروز بگم استاپ! خودم یکی از بدترین انواع اعتیاد گریبانم رو گرفته و مثل خوره داره وقت، شادابی و خودم رو ازم میگیره. به علاوه خیلی چیزای دیگه.
این افیون اینترنت.
سریال پشت سریال. چک کردن فیس بوک، ایمیل، بالاترین، اون یکی ایمیل و این اواخر هم بلاگ و دوباره و دوباره و دوباره.
و عوارض جانبیش اینکه کتاب نمیخونم. کار نمیکنم. خونه ام مثل مسافر خونه های سرراهیه زشته. ناهار ها گشنه گی میکشم. و فکر نمیکنم و ...
راه حل چیه؟ من واقعا میخوام که ترک کنم.
فکر میکنم به برگشت. بعد به سقف بالای سرم نگاه میکنم. به آفتاب کم سوی ساعت هشت و نیم عصر. به چهره حندان و مهربونی که یه کم دیگه پیداش میشه. و به خودم میگم دارم چی کار میکنم.
ولی عجیبه و خیلی دشوار که بتونی خودت رو پیدا کنی از لابه لای اینهمه صورت و صوت ناشناس.
داستان مورد علاقه ام آلیس در سرزمین عجایب بوده. اما هیج وقت نفهمیدم چطور تموم شد. نسخه جدید تیم برتون هم با تمام زیباییش و حتی وجود جانی دپ! کمکی نکرد. آلیس تیم برگشت به اون باغ مسخره رفیق باباش!
البته که اسمم آلیس نیست. موهام بلوند نیست و بابام هم رفیقی نداره که باغ به اون مسخره گی داشته باشه. اما حتما یه شباهتی هست که همش یادش میفتم....
اما در مورد سرزمین عجایب... راستش شباهت دارن. انقدر که خودم هم الان تعجب کردم. ولی نمی نویسمشون چون تمام فانتزی حضرت نویسنده رو به گه میکشم. احتمالا.
جایی که کپی کاری رو اسمشو میذارن الهام و کلی آدم منتظر بیرون آمدن ترانسفورمر هشت هستن که ترسناک نیست. اگر سه نفر مثل فدریکو فلینی وجود عینی داشتن اون میتونست خیلی ما رو بِگُرخونه.
لحظه ای هست بین خواب و هشیاری که چشمها بازن اما نمیدونی کجا ایستادی. که خیلی شیرینه. و بعد چشم بر هم میزنی و ساعت نه و نیمه. باز هم دیر شده. با طعم توت فرنگی گندیده.
و وقتی حتی جایی نیست که برای رسیدن بهش جورابهایت را با عجله و لنگه به لنگه بپوشی. جوراب های لنگه به لنگه بوی امید میدن.
هیچ چیز اون طوری که امید داشتیم و فکر میکردیم شایسته ست پیش نرفت. اون هایی که زود رفتن، اونایی که جدا شدن و اونایی که تنهان. و خورشید که میخواد طوفانی به پا کنه بیا و بیین. انگار که دیگه فرقی هم میکنه و انگار که میشه بیشتر از این آتش بگریم یا بگرییم. البته که میشه بیشتر از اینها فرسوده شد.
حالا وقتیه که هیچ چیز نمیدونم. نظری ندارم. فکر نمیکنم. و با یک ماسک اکسیژن بزرگ روز به روز و شب به شب فرو تر میرم تو اقیانوس تاریک و سرد.
حالا وقتیه که زمان گمشده، چهره ام آشنا نیست و دوستانم... دوستانم... ای کاش آدمی دوستانش را مثل بنفشه ها در جعبه های خاکی یک روز میتوانست همراه خویشتن ببرد هرکجا که خواست.
همه چی تموم شده آیا؟