شاید یه مشکل مهم اینه که هر چی پیش میاد قبول میکنم. و درست جایی که باید تلاش کنم که موقعیتم رو بشناسم خوش باوری و یه تصویر قشنگ خیالی رو ترجیح میدم. و حقیقتش رو بخوای این موقعیت که الان سایه اش رو تمام زندگی ام افتاده قبلا انقدر جدی نبود و من هم انقدر جدی نمیگرفتمش. و حالا ده سال گذشته. ده سال... حداقل.
و من بعضی وقتا حس میکنم که دیگه توان تغییرشو ندارم و همه اون ایده ها، اشتیاق و گرما پوسیده.
عزیز دلم نمیخواستم دلت رو بشکونم. دخترکی که دور فواره های پارک ملت میرقصید و تو زندگی موج میزد،... دیگه نیست. گم شده. و... من هیچ نمیدونم پشت کدوم حصار.