هیچ چیز اون طوری که امید داشتیم و فکر میکردیم شایسته ست پیش نرفت. اون هایی که زود رفتن، اونایی که جدا شدن و اونایی که تنهان. و خورشید که میخواد طوفانی به پا کنه بیا و بیین. انگار که دیگه فرقی هم میکنه و انگار که میشه بیشتر از این آتش بگریم یا بگرییم. البته که میشه بیشتر از اینها فرسوده شد.
حالا وقتیه که هیچ چیز نمیدونم. نظری ندارم. فکر نمیکنم. و با یک ماسک اکسیژن بزرگ روز به روز و شب به شب فرو تر میرم تو اقیانوس تاریک و سرد.
حالا وقتیه که زمان گمشده، چهره ام آشنا نیست و دوستانم... دوستانم... ای کاش آدمی دوستانش را مثل بنفشه ها در جعبه های خاکی یک روز میتوانست همراه خویشتن ببرد هرکجا که خواست.
همه چی تموم شده آیا؟
واقعا آیا؟
بی ربط نوشت: خوش آمدی!
مرسی خیلی ممنون!