شروع میکردم به نام خدا!

هیچ چیز اون طوری که امید داشتیم و فکر میکردیم شایسته ست پیش نرفت. اون هایی که زود رفتن، اونایی که جدا شدن و اونایی که تنهان. و خورشید که میخواد طوفانی به پا کنه بیا و بیین. انگار که دیگه فرقی هم میکنه و انگار که میشه بیشتر از این آتش بگریم یا بگرییم. البته که میشه بیشتر از اینها فرسوده شد.

حالا وقتیه که هیچ چیز نمیدونم. نظری ندارم. فکر نمیکنم. و با یک ماسک اکسیژن بزرگ روز به روز و شب به شب فرو تر میرم تو اقیانوس تاریک و سرد.

حالا وقتیه که زمان گمشده، چهره ام آشنا نیست و دوستانم... دوستانم... ای کاش آدمی دوستانش را مثل بنفشه ها در جعبه های خاکی یک روز میتوانست همراه خویشتن ببرد هرکجا که خواست.

همه چی تموم شده آیا؟

نظرات 1 + ارسال نظر
داش آکل جمعه 28 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:38 ب.ظ http://dashakol.blogsky.com/

واقعا آیا؟
بی ربط نوشت: خوش آمدی!

مرسی خیلی ممنون!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد