داشتم فکر میکردم که امکانش هست با پوشیدن لباس های ساده، مثل 80 درصد مردم به خودم کمک بکنم. شاید این ایده الیست بودنم رو تحت شعاع قرار بده. و کمتر به خودم فکر کنم و قبول اینکه من هم یکی هستم از میلیاردها برام درونی تر بشه. و فراخیم رو کمی بهبود بده.

شایدم دقیقا برعکس و کسی که روش و استیل خاص خودش رو داره تو لباس پوشیدن خودش رو بهتر شناخته. شایدم جای این حرفها بهتره یه تکونی به خودم بدم.

به هر حال این فرضیه رو اجرا میکنم شاید که فرجی.

حس عجیبی دارم. انگار دارم خودمو گول میزنم. گرچه امروز حس خیلی خوبی داشتم از کارم. 

حس بعد از مستی رو دارم. که میدونی که هر چی خوش بودی از خم بوده. و یه جورایی دور زدن قضیه برا من محسوب میشه. من که بوی حال به هم زن ایده آل هام از حتی ماهیتابه هپی کالم هم میاد.

نه اینکه مست نبودم امشب ولی هر کار میکنم نمیتونم فاکتور سن رو از تو ذهنم حذق کنم. برا شروع یه فصل تازه تو زندگی ماکسیموم سن چنده؟




رفتم و چند مشت گیلاس از درخت جلو خونه چیدم. پیرهن جین آبی کمرنگی تنم و به خانوم رهگذر مهربون لبخند زدم. میخوام منصف باشم و وقتی "لیلا" سرک میکشه ببینمش. و البته منصف باشم و بگم که یه مقدار از پیداشدن "دخترک" به خاطره اینه که از اون شرکته زنگ زدن گفتن فردا برم دوباره! و همینطور بگم که متاسفانه "اون" زود در رفت.

مادربزرگم دو تا ظرف خوشگل داره که یادم نمیاد اسمش چی بود ولی برا این بوده که وقتی شوهرمیرفته سفر، خانوم اون تو اشک بریزه و بعد به حاج آقاش نشون بده که مثلا آره من انقدر گریه کردم از دوریت. البته در دفاع از مادربزرگم بگم که برا اون صد در صد کاربرد تزیینی داشته. حالا منظور اینکه هیچ بدم نمیاد یکی داشتم. و نه به خاطر تزیین که به خاطر کاربردش. و البته کاربرد مدرنیزه شده.

فردا به مادربزرگم بزنگم. یادم باشه. 

شاید یه مشکل مهم اینه که هر چی پیش میاد قبول میکنم. و درست جایی که باید تلاش کنم که موقعیتم رو بشناسم خوش باوری و یه تصویر قشنگ خیالی رو ترجیح میدم. و حقیقتش رو بخوای این موقعیت که  الان سایه اش رو تمام زندگی ام افتاده قبلا انقدر جدی نبود و من هم انقدر جدی نمیگرفتمش. و حالا ده سال گذشته. ده سال... حداقل.

و من بعضی وقتا حس میکنم که دیگه توان تغییرشو ندارم و همه اون ایده ها، اشتیاق و گرما پوسیده. 

عزیز دلم نمیخواستم دلت رو بشکونم. دخترکی که دور فواره های پارک ملت میرقصید و تو زندگی موج میزد،... دیگه نیست. گم شده. و... من هیچ نمیدونم پشت کدوم حصار.

متضاد تنهایی چیه؟ منظورم مثل نور و تاریکی، سرما و گرما و خواب و بیداریه. خوب امشب داشتم کتاب کافکا در ساحل رو میخوندم و به نظر موراکامی اعتماد متضاد تنهاییه. به نظر من جالبه.